فاستوى جالساً وهو يقول : لا حَولَ ولا قُوّة إلاّ بالله العليِّ العظيم .
ثمّ قال : أتدري يا سليمان ما اسمي ؟ قلت : نعم يا أمير المؤمنين قال : ما اسمي ؟ قلت عبد الله الطويل بن محمد بن عليّ بن عبد الله بن عباس بن عبد المُطلب قال : صدقت . فأخبرني باللهِ وبقرابتي من رسول الله ( صلى الله عليه وآله وسلم ) كم رويت في عليٍّ من فضيلة من جميع الفقهاء وكم يكون ؟ قلت : يسير يا أمير المؤمنين قال : على ذاك . قلت : عشرةُ آلاف حديث وما زاد .
قال : فقال : يا سليمان لأُحدّثنّك في فضائل علي (عليه السلام ) حديثين يأكلان كلّ حديث رويته عن جميع الفقهاء، فان حلفتَ لي أن لا ترويهما لأحد من الشيعة حدّثتُك بهما، فقلت : لا أحلِفُ ولا أُخبر بهما أحداً منهم .
منصور در حالى كه تكيه زده بود به روى دو زانو نشست، گويا آمادگى خود را براى شنيدن سخنانم اعلام مىنمود، سپس گفت: به خدا پناه مىبرم از اين كه بيگناهى را به قتل برسانم، هم اكنون بگو، من چه نام دارم و آيا اسم مرا مىدانى؟
گفتم: آرى، اسم تو عبد اللَّه بن منصور فرزند محمد بن على بن عبد اللَّه بن عباس بن عبد المطلب است، گفت: راست گفتى، اكنون تو را به خدا و قرابتم به رسول اللَّه سوگند مىدهم، حدود اطلاعات تو و ديگر دانشمندان در باره فضائل على عليه السّلام چه قدر است، گفتم مقدار اندكى، حدود ده هزار حديث و كمى بيشتر! منصور گفت: سليمان هم اكنون دو حديث در فضائل على عليه السّلام براى تو بازگو مىكنم كه مجموع احاديث تو و ديگر فقها را در كام خود بگيرند يعنى مجموع احاديث را با مفهوم وسيع اين دو حديث نمىتوان برابر دانست، اما به اين شرط كه براى هيچ كس از شيعيان وى بازگو نكنى و بر تعهدت سوگند ياد نمايى گفتم: اما سوگند نه، ولى هرگز براى كسى بازگو نمىكنم.
فقال : كنتُ هارباً من بني مروان وكنت أدور البلدان أتقرّب إلى الناس بحبّ عليّ وفضائله، وكانوا يُؤوُنَني ويُطعِمونَني ويُزوِّدونني ويُكرِّموني ويُحَمِّلوني حتّى وردتُ بلاد الشأم، وأهل الشأم كلّما أصبحوا لعنوا علياً ( عليه السلام ) في مساجدهم، لأنّ كلّهم خوارج وأصحاب معاوية . فدخلت مسجداً وفي نفسي منهم ما فيها فأُقيمت الصلوةُ فصلّيتُ الظهر وعليَّ كساء خَلِق، فلمّا سلّم الإمام، إتّكأ على الحائط وأهلُ المسجد حضور فجلست فلم أر أحداً منهم يتكلّم توقيراً لإمامهم، فإذا بصبيّين قد دخلا المسجد، فلمّا نظر إليهما الإمام، قال : ادخلا مَرحباً بكما ومرحَباً بمن أسماكما بأسمائهما، والله ما سمّيتُكما بأسمائهما إلاّ بحبِّ محمّد وآل محمّد . فإذا أحدهما يقال له الحسن والآخر الحسين . فقلت فيما بيني وبين نفسي : قد أصبتُ اليوم حاجتي، ولا قوّة إلاّ بالله . وكان شابٌّ إلى يَميني فسألته : من هذا الشيخ ؟ ومن هذان الغلامان ؟ فقال : الشيخ جدّهما، وليس في هذه المدينة أحد يحبُّ علياً ( عليه السلام ) غير هذا الشيخ، ولذلك سمّاهما الحسن والحسين، فقمت فَرِحاً وإنّي يومئذ لصارم لا أخاف الرّجال، فدنوت من الشيخ فقلت : هل لك في حديث أُقِرُّ به عَينَك ؟ قال : ما أحوَجَني إلى ذلك، وإن أقررتَ عيني أقررتُ عينَك .
آنگاه گفت: در آن زمان كه از دولت بنى مروان مىترسيدم و از شهرى به شهر ديگر متوارى بودم براى جلب محبت مردم كه دوستان على عليه السّلام بودند به نشر فضائل و مناقب آن جناب همّت گمارده و در هر جا به تناسب حال، در جمع مردم دل باخته على عليه السّلام فضائل او را بازگو مىكردم و با احترام كم نظير مردم مواجه مىشدم و به خانههايشان دعوت مىكردند و وسايل پذيرايى را به نيكوترين وجهى در اختيارم قرار مىدادند، تا اين كه به بلاد شام رسيدم و بر خلاف معمول جاهاى ديگر، مردم آنجا كه از خوارج و ياران معاويه بودند، هر بامداد در مساجد على عليه السّلام را لعن و ناسزا مىگفتند. (1) يكى از روزها به هنگام ظهر به صورت ناشناس و با لباس كهنهاى كه به تن داشتم به مسجدى وارد شدم، با توجه به سابقه ديرينه مردم آنجا، دلم در اضطراب بود كه نكند كسى مرا بشناسد و به مقامات حكومتى تحويل دهد. نماز جماعت بر پا شد و من نماز ظهر را به جاى آوردم در حالى كه عبايى كهنه به تن داشتم؛ وقتى امام جماعت نماز را به پايان برد، به ديوار مسجد تكيه نمود و نمازگزاران دور او اجتماع كردند و به پاس احترام او هيچ كس سخن نمىگفت.
در آن حال دو پسر بچه وارد مسجد شدند و چون امام مسجد آنها را ديد بغل گشود و به آنها گفت: فرزندانم بياييد، سپس آنها را در آغوش كشيد و به آنها مرحبا گفت و به نام آنها احترام گذارد و گفت: به خدا قسم كه، آن اسمى كه شما را به آن نامگذارى نمودم جز محبت محمد و آل محمد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم انگيزهاى نداشتم [با شنيدن اين سخن به فكر نام آن دو كودك بودم كه اينها چه نام دارند] در آن حال شنيدم به يكى حسن و به ديگرى حسين مىگفتند، از ديدن اين منظره بسى شادمان شدم و با خود گفتم امروز به آرزوى خود نائل شدم، اما براى تحقيق و بررسى بيشتر به جوانى كه در كنارم نشسته بود پرسيدم: امام مسجد كيست؟ و اين دو كودك با او چه نسبتى دارند؟ گفت: اين شيخ جدّ اين دو كودك است و اضافه نمود كه در اين شهر جز اين شيخ كسى محبت على را ندارد و به همين علت اين دو كودك را به نام حسن و حسين نامگذارى نموده است، اين سخن بر خوشحالى و شادمانيم افزود با شتاب از جاى برخاسته و گفتم: امروز من شمشير برندهام و از كسى نمىترسم، پس به آن شيخ نزديك شدم و گفتم: اى شيخ من تو را از دوستان اهل بيت عليه السّلام مىدانم اگر مايل باشى، روايتى در شأن آنها برايت بازگويم كه باعث چشم روشنى و موجب خورسنديت گردد! گفت: آرى چه قدر به ذكر چنين حديثى نيازمندم و اگر با بيان آن چشم من را روشن كنى من هم موجب شادمانى تو را فراهم خواهم نمود.
فقلت : حدثني أبي عن جدّي عن أبيه عن رسول الله ( صلى الله عليه وآله وسلم ) فقال لي : من والدك ؟ ومن جدُّك ؟ فلمّا عرفتُ أنه يريد أسماء الرجال فقلت : محمد بن عليّ بن عبد الله بن العباس قال : كنا مع النبيّ ( صلى الله عليه وآله وسلم ) فإذا فاطمة عليها السّلام قد أقبلَت تبكي فقال النبي ( صلى الله عليه وآله وسلم ) : ما يبكيكِ يا فاطمة ؟ قالت : يا أباه إنّ الحسن والحسين قد عَبرا أو قد ذهبا منذ اليوم ولا أدري أين هما ؟ وإنّ علياً يمشي على الدّالِيَة منذ خمسة أيّام يَسقي البستان وإنّي قد طلبتُهما في منازلك فما حسستُ لهما أثراً، وإذا أبو بكر عن يمينه فقال : يا أبا بكر ! قُم فاطلُب قُرّتي عَيني ثمّ قال : يا عُمر قم فأطلبهما، يا سلمان يا أبا ذرّ يا فلان يا فلان قال : فأحصينا على رسول الله ( صلى الله عليه وآله وسلم ) سبعين رجلاً بعثهم في طلبهما وحثّهم فرجعوا ولم يصيبوهما . فاغتمّ النبي ( صلى الله عليه وآله وسلم ) لذلك غمّاً شديداً ووقف على باب المسجد وهو يقول : بحقّ إبراهيم خليلك وبحقّ آدم صَفيّك إن كانا - قُرّتي عَيني وثَمَرتي فؤادي – أخذا بَرّاً أو بَحراً فاحفظهما أو سلِّمهُما، فإذا جبريل ( عليه السلام ) قد هبط فقال : يا رسول الله إنّ الله يُقرِئك السلام ويقول لك : لا تحزن ولا تغتمّ ! الصبيان فاضلان في الدُّنيا فاضلان في الآخرة، وهما في الجنّة وقد وكلت بهما ملكاً يحفظهما إذا ناما وإذا قاما .
گفتم: پدرم از جدم و او از پدرش، از رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم نقل كرده است، اما شيخ فورا در سخنم پريد و گفت: پدر و جد تو و پدرش كيست؟ گفتم: محمد بن على بن عبد اللَّه بن عباس، (1) آنگاه به نقل روايت پرداختم كه ابن عباس گفت: من و جماعتى نزد رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم مشرف بوديم كه ناگهان فاطمه عليها السّلام در حالى كه اشك مىريخت به حضور رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم رسيد، آن جناب پرسيد دخترم چرا گريانى، اميدوارم هرگز چشم تو را گريان نبينم! عرض كرد: پدر جان! حسن و حسين از بامداد تا به حال ناپديد شدهاند و از آنها اطلاعى ندارم، در منازل همسران شما و جاهاى ديگر نيز از آنها جستجو كردم و اثرى از آنها نيافتم، و پنج روز است كه على به آبيارى درختان مشغول است و به خانه بازنگشته، تا از آنها تفحص نمايد، رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم به ابو بكر كه در سمت راستش نشسته بود، دستور داد، تا به جستجوى آنان برخيزد و به عمر و سلمان و ابو ذر و گروهى از ياران كه وقتى آنها را شمارش نموديم هفتاد نفر مىشدند فرمود: برخيزيد و از نور ديدگانم خبرى بياوريد! ياران پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم همگى به تفحص پرداختند، اما آنها را نيافته و بدون هيچ گونه اطلاعى بازگشتند! رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم از اين حادثه غير منتظره آزرده خاطر گرديد و براى دعا و نيايش راهى مسجد شد و در آنجا دست به دعا برداشت و عرض كرد: پروردگارا! به حق ابراهيم خليلت و به حق آدم صفيّت اگر نور ديدگان و ميوههاى قلبم، راه دريا و يا خشكى در پيش گرفتهاند، آنها را محافظت نما و سالم به من بازگردان! در آن حال جبرئيل عليه السّلام نازل شد و عرض كرد: يا رسول اللَّه! پروردگارت تو را درود مىفرستد و مىفرمايد: هيچ گونه اندوهى در باره آنها به خويش راه مده، آن دو كودك در دنيا و آخرت صاحب فضيلتاند و جايگاه آنان در بهشت است. هم اكنون فرشتهاى بر آنها موكّل نمودهام تا در خواب و بيدارى نگهبان آنها باشد.
ففرح رسول الله ( صلى الله عليه وآله وسلم ) فرحاً شديداً ومضى وجبريل عن يمينه والمسلمون حوله، حتّى دخل حَظِيرةَ بني النجّار فسلّم على ذلك الملك الموكّل بهما، ثمّ جثا النبيّ ( صلى الله عليه وآله وسلم ) على رُكبَتَيه وإذا الحسن مُعانِقاً للحسين، وهما نائمان، وذلك الملك قد جعل إحدى جناحيه تحتهما والآخر فوقهما، وعلى كلِّ واحد منهما دَرّاعة من شعر أو صوف والمداد على شفتيهما، فما زال النبيُّ ( صلى الله عليه وآله وسلم ) يلثِمُهما حتّى استيقظا فحمل النبي ( صلى الله عليه وآله وسلم ) الحسن، وحمل جبريل الحسين، وخرج النبيُّ صلّى الله عليه وآله من الحَظِيرة .
رسول اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم از اين مژده بسيار شادمان گرديد و به راه افتاد، در حالى كه جبرئيل امين در سمت راست و مسلمانان دور وى بودند و به باغ بنى نجار رفتند رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم بر آن فرشته موكّل درود فرستاد، سپس بر سر زانو به زمين نشست و ديد حسن عليه السّلام دست بر گردن حسين عليه السّلام انداخته و هر دو به خواب رفتهاند و آن فرشته يك بال خود را زير انداز و بال ديگرش را روانداز آنان قرار داده است، و آن دو هر يك لباس بلند از پشم و يا مو، بر تن داشتند و اثر مداد بر لبهاى آنها بود، رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم مرتب آن دو را مىبوسيد تا زمانى كه از خواب بيدار شدند، آن جناب حسن عليه السّلام را و جبرئيل حسين عليه السّلام را برداشته از باغ خارج شدند.
قال ابن عبّاس : وجدنا الحسن عن يمين النبيّ صلّى الله عليه وعلى آله والحسين عن يَساره وهو يُقَبِّلُهما ويقول : من أحبّكما فقد أحبّ رسول الله ومن أبغضكما فقد أبغض ر سول الله . فقال أبو بكر : يا رسول الله أعطني أحدهما أحمِلُه ! فقال له رسول الله ( صلى الله عليه وآله وسلم ) : نعم المحمولة ونعم المَطِيّة تحتهما، فلمّا أن صار إلى باب الحَظِيرة لقيه عمر فقال له مثل مقالة أبي بكر فردّ عليه رسول الله ( صلى الله عليه وآله وسلم ) كما ردّ على أبي بكر فرأينا الحسن مُتشَبّثاً بثوب رسول الله ( صلى الله عليه وآله وسلم ) مُتّكِياً باليمين على رسول الله ( صلى الله عليه وآله وسلم ) ووجدنا يَدَ النبيّ ( صلى الله عليه وآله وسلم ) على رأسه . فدخل النبي ( صلى الله عليه وآله وسلم ) المسجد.
ابن عباس گويد: بعد از خروج از باغ حسن عليه السّلام را در سمت راست و حسين عليه السّلام را در سمت چپ پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم ديدم كه مرتبا صورت آنها را غرق در بوسه كرده و مىفرمود:
هر كس شما را دوست داشته باشد، پيامبر خدا را دوست داشته و هر كس كينه شما را در دل داشته باشد، با پيامبر دشمنى ورزيده است.
ابو بكر گفت: يا رسول اللَّه! اجازه دهيد يكى از اين دو بزرگوار را بر شانه خود جاى دهم پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرمود: چه نيكو سوارانى هستند اين دو تن و چه نيكو مركبى دارند، در آن حال، عمر بن الخطاب نيز همان سخن را تكرار كرد و همان پاسخ را شنيد و به او نيز جواب رد داد.
در آن هنگام ديديم حسن عليه السّلام به پيراهن پيامبر چسبيده و بر دست آن جناب تكيه داشته و آن حضرت دست مبارك را بر سر حسن عليه السّلام قرار داده وارد مسجد شد.
فقال : لأُشرّفنَّ ابنيَّ - اليوم - كما شرّفَهما الله فقال : يا بلال ! عليّ بالناس، فنادى بهم فاجتمع الناس فقال النبيّ ( صلى الله عليه وآله وسلم ) : مَعْشَرَ أصحابي بَلِّغُوا عن نبيّكم محمّد : سمعنا رسول الله ( صلى الله عليه وآله وسلم ) صلّى الله عليه وآله وسلّم يقول : ألا أدلُّكم اليوم على خير الناس جدّاً وجدّةً ؟ قالوا : بلى يا رسول الله، قال : عليكم بالحسن والحسين فانّ جدّهما محمّد رسول الله وجدّتهما خديجة بنت خُويلد سيّدة نساء أهل الجنّة .
هل أدلُّكم على خير النّاس أباً وأُمّاً ؟ قالوا : بلى يا رسول الله ! قال : عليكم بالحسن والحسين فانّ أباهما عليُّ بن أبي طالب وهو خيرٌ منهما شابٌّ يحبُّ الله ورسوله، ويُحِبّه الله ورسوله، ذو المنفعة والمنقبة في الاسلام، وأُمُّهما فاطمة بنت رسول الله - صلّى الله عليه وعليهما - سيّدة نساء أهل الجنة . مَعشَر الناس ألا أدلُّكم على خَير الناس عَمّاً وعمّة ؟ قالوا : بلى يا رسول الله !
فرمود:
در امروز اين دو فرزند دلبندم را به شرافتى كه خداوند براى آنها مقرر كرده است تفضيل خواهم داد و بىدرنگ به بلال دستور داد، تا به مردم اعلام كند كه در مسجد جمع آيند، پس از اجتماع مردم رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرمود: اى گروه ياران از پيامبرتان محمد بازگو كنيد و بگوييد شنيديم كه مىفرمود: آيا شما را به بهترين مردم در امروز از نظر جدّ و جده راهنمايى نكنم؟
گفتند: آرى يا رسول اللَّه! فرمود: دامان حسن و حسينم را رها ننماييد، چرا كه جدشان محمد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم رسول خدا و جدّه آنها خديجه دختر خويلد بزرگ بانوان اهل بهشت هستند! آيا شما را به بهترين افراد كه پدرى والامقام و مادرى جليل القدر دارند، هدايت ننمايم؟
گفتند: آرى يا رسول اللَّه! فرمود: به حسن و حسين تمسّك جوييد، زيرا پدرشان على بن ابى طالب است كه از فرزندانش بهتر است، جوانى كه خدا و رسولش را دوست مىدارد و خدا و رسولش نيز او را دوست مىدارند، بخشنده منفعت به اسلام و داراى مناقب در آن و مادرشان فاطمه دخت گرامى رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم بزرگ بانوى بانوان بهشتى است. اى مردم آيا شما را به بهترين مردم كه عمو و عمه عالى قدرى دارند معرفى ننمايم؟
گفتند: چرا يا رسول اللَّه
قال : عليكم بالحسن والحسين، فانّ عمّهما جعفر ذو الجناحين يطير بهما في الجنان مع الملائكة، وعمّتهما أُمّ هانئِ بنت أبي طالب .
معْشَرَ النّاس ألا أدلُّكم على خير الناس خالاً وخالة ؟ قالوا : بلى يا رسول الله قال : عليكم بالحسن والحسين فانّ خالهما القاسم بن رسول الله وخالتهما زينب بنت رسول الله . ألا يا مَعْشَرَ النّاس أُعْلِمُكم أنّ جدّهما في الجنّة، وجدّتهما في الجنّة، وأبوهما في الجنّة، وأُمّهما في الجنّة، وعمّهما في الجنّة، وعمّتهما في الجنّة، وخالهما في الجنّة، وخالتهما في الجنّة، وهما في الجنّة، ومن أحبّ ابني عليّ فهو معنا غداً في الجنّة، ومن أبغضهما فهو في النار وإنّ من كرامتهما على الله أنّه سمّاهما في التوراة شَبّراً وشَبيراً .
فرمود: عموى حسن و حسين جعفر طيّار است كه با دو بالش با فرشتگان در بهشت پرواز مىكند و عمه آنها امّ هانى دختر ابى طالب مىباشد. اى مردم شما را به دايى و خاله بهترين مردم هدايت ننمايم؟ گفتند: چرا يا رسول اللَّه! فرمود:
بهترين مردم حسن و حسين هستند كه دايى آنان قاسم فرزند رسول خدا و خاله آنان زينب دختر گرامى رسول اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم است.
سپس فرمود: اى گروه مردمان، اعلان مىدارم و مىگويم، كه جدّ حسن و حسين، جده آنها، پدر، مادر، عمو، عمه، دايى و خاله آنها و خود آنان در بهشت هستند و هر كس كه محبت دو فرزند على را داشته باشد، نيز با ما در بهشت خواهد بود و هر كس كه كينه آنها را در دل راه دهد بدون ترديد راهى دوزخ خواهد شد و از جمله كراماتى كه خداوند، براى اين عزيزانم مقرر نموده اين است كه در تورات آنان را شبّر و شبير نام نهاده است.
فلمّا سمع الشيخ الإمام هذا مِنّي قَدَّمني وقال : هذه حالك وأنت تَروي في عليّ هذا؟ فكساني خَلعَة وحَمّلني على بَغلة بِعْتُها بمائة دينار ثمّ قال لي : أدلُّك على مَن يفعل بك خيراً، هاهنا أخوان لي في هذه المدينة أحدُهما كان إمام قوم وكان إذا أصبح لعن علياً ألف مرّة كلّ غداة وإنّه لعنه يوم الجمعة أربعة ألف مرّة فغيّر الله ما به من نعمة فصار آية للسّائلين فهو اليوم يُحِبَّه، وأخ لي يُحِبُّ علياً منذ خرج من بطن أُمّه، فقم إليه ولا تحتبس عنده .
والله يا سليمان لقد ركبتُ البغلة وإنّي يومئذ لجائع، فقام معي الشيخ وأهل المسجد حتّى صِرْنا إلى الدار وقال الشيخ : انظر لا تحتبس فدققتُ الباب وقد ذهب مَن كان معي، فإذا شابٌّ آدم قد خرج إليَّ فلمّا رآني والبغلة قال : مَرحباً بك، والله ما كساك أبو فلان خلعته ولا حمّلك على بغلته إلاّ أنّك رجل تُحِبُّ الله ورسوله، لئن أقررتَ عيني لأقِرَّنَّ عينك .
منصور گويد: چون آن مرد روحانى اين حديث را از من شنيد، برايم احترامى شايسته معمول داشت و با شگفتى به من گفت: با اينكه چنين روايتى در باره على عليه السّلام نقل مىكنى سزاوار نيست كه چنين لباسى كهنه بر تن داشته باشى، فورا لباس قيمتى بر من پوشاند و مركبى كه به صد دينار فروختم به من اهدا كرد. سپس گفت: اكنون تو را به دو برادرم كه يكى در اين شهر پيشواى گروهى است كه در هر روز از بامداد تا به شب على را هزار مرتبه و در روز جمعه، چهار هزار بار لعن مىكند و اخيرا خداوند نعمتش را از او سلب كرد و عبرت بينندگان قرار داد و اكنون از دوستان على عليه السّلام است و برادر ديگرم از روز ولادت تا به حال نيز از دوستان با اخلاص على عليه السّلام است، هدايت كنم: و مىدانم كه از او به تو خير مىرسد. اكنون برخيز و آنچه دارى با او در ميان بگذار.
اى سليمان به خدا سوگند بر آن مركب سوار شدم، در حالى كه بسيار گرسنه بودم، شيخ و اهل مسجد تا درب منزل برادرش مرا همراهى كردند و مجددا تأكيد نمود كه مبادا نزد او ساكت بمانى. من كوبه در را به صدا درآوردم و همراهان مرا تنها گذاردند، جوانى بلند بالا و گندم گون به استقبالم شتافت، چون چشمش به مركبم افتاد، به من خوش آمد گفته و اضافه نمود اين مركب از برادر من است و اين لباس زيبا نيز از اوست و اگر اين مركب و اين لباس را در اختيار تو قرار داده تنها به خاطر محبتى است كه به خدا و رسولش دارى، (1) اگر با ذكر حديثى چشمم را روشن كنى حتما چشمروشنى از من خواهى گرفت.
والله يا سليمان إنّي لأنفس بهذا الحديث الّذي يسمعه وتسمعه : أخبرني أبي عن جدّي عن أبيه قال : كُنّا مع رسول الله ( صلى الله عليه وآله وسلم ) جلوساً بباب داره فإذا فاطمة قد أقبلَت وهي حاملة الحسين وهي تبكي بكاء شديداً، فاستقبلَها رسول الله ( صلى الله عليه وآله وسلم ) : فتناول الحسين منها وقال لها : ما يبكيكِ يا فاطمة ؟ قالت : يا أبه عيَّرتني نساء قريش وقلن : زوّجك أبوك مُعْدِماً لا شئ له . فقال النبيُّ ( صلى الله عليه وآله وسلم ) مهلا وإيّاي أن أسمع هذا منكِ، فإنّي لم أُزوِّجْكِ حتّى زوِّجكِ الله مِن فَوق عرشه، وشهد على ذلك جبرئيل وميكائيل وإسرافيل، وإنَّ الله تعالى اطَّلع إلى أهل الدُّنيا فاختار من الخلائق أباك فبعثه نبيّاً ثمَّ اطَّلع الثانية فاختار من الخلائق علياً فأوحى إلىَّ فزوَّجْتُكِ إيّاه، واتّخذتُه وصيّاً ووزيراً . فَعليُّ أشجع النّاس قلباً، وأعلم الناس علماً، وأحلم النّاس حلماً وأقدم النّاس إسلاماً، وأسمحُهم كَفّاً، وأحسن النّاس خُلقاً . يا فاطمة إنّي آخذ لواء الحمد ومفاتيح الجَنَّة بيدي فأدفُعها إلى عَلِيّ فيكون آدم ومن ولد تحت لوائه . يا فاطمة إني غداً مُقِمٌ علياً على حوضي يسقي من عرف من أُمّتي - يا فاطمة - وابنيك الحسن والحسين سيدّا شباب أهل الجنّة وكان قد سبق اسمهما في توراة موسى، وكان اسمهما في الجنَّة شَبَّراً وشَبيِّراً فسمّاهما الحسن والحسين، لكرامة محمد ( صلى الله عليه وآله وسلم ) على الله تعالى، ولكرامتهما عليه . يا فاطمة يُكْسى أبوكِ حُلَّتَين من حُلَل الجَنَّة ويكسى عَلِيُّ حُلَّتَين من حُلَل الجنّة، ولواءُ الحمد في يدي، وأمتي تحت لواي، فأُناوله علياً لكرامته على الله تعالى، وينادي مناد : يا محمد نِعْمَ الجَدُّ جدُّك إبراهيم، ونِعم الأخ أخوك عليُّ .
وإذا دعاني ربُّ العالمين دعا علياً معي، وإذا جثوتُ جثا عليُّ معي وإذا شَفَّعَني شَفَّعَ علياً معي، وإذا أجبتُ أُجيَب عليُّ معي، وإنه في المقام عَوْني على مفاتيح الجنّة، قومي يا فاطمة إنّ علياً وشيعته هم الفائزون غداً .
سليمان به خدا سوگند نفيسترين و ارزشمندترين روايتى كه در گذشته شنيدى و هم اكنون براى تو نقل مىكنم، براى او بازگو نمودم و گفتم: پدرم از جدّم از پدرش مرا خبر داد كه من و جماعتى نزد رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم نشسته بوديم.
ناگهان فاطمه عليها السّلام در حالى كه حسين را بر شانه گرفته و با شدّت مىگريست وارد شد، پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله به استقبال او رفت و حسين عليه السّلام را از او گرفت و از علت گريهاش پرسيد، فاطمه عليها السّلام عرض كرد: پدر جانم، زنان قريش مرا سرزنش مىكنند و مىگويند:
پدرت تو را به كسى كه دستش از دارايى دنيا تهى است تزويج نموده است! پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرمود: دخترم آرام و آسوده خاطر باش، نكند اين سخن را بار ديگر تكرار نمايى! زيرا ازدواج تو در اختيار من نبوده، بلكه خداوند متعال، به من فرمان داد تا تو را به على تزويج نمايم، بعد از اين كه خودش تو را به عقد على درآورده بود و بر اين ازدواج مبارك جبرئيل، ميكائيل و اسرافيل شاهد بودهاند، فاطمه! پروردگار جهان در وسعت علم ربوبى خويش به دنيا نظر افكند و پدرت را در بين آفريدههايش به نبوّت برگزيد و بار ديگر به موجودات نظر انداخت و على را به وصايت من انتخاب نمود و به من وحى نمود تا تو را به او تزويج نمايم. و من بنا به دستور خداوند، او را وصىّ و وزير خويش انتخاب نمودم، چرا كه قلب نورانيش از همه مردم شنواتر، بردباريش از همگان افزونتر، در سبقت به اسلام، از همه پيشگامتر، سخاوتش از همه فراوانتر و اخلاقش از همه برتر و نيكوتر بود.
دخترم در روز رستاخيز، پرچم حمد و كليدهاى بهشت در دست من است و آنها را به على خواهم سپرد و آدم و همه فرزندانش در تحت لواى او قرار خواهند گرفت.
اى فاطمه! در روز قيامت على را بر حوض كوثر مأموريت مىدهم، تا هر كس از پيروانم را كه مىشناسد سيراب كند. اى فاطمه! فرزندانت حسن و حسين آقايان جوانان بهشتند و پيش از نبوتم در تورات به نامهاى شبّر و شبير ياد شدهاند، خداوند به جهت كرامتى كه جدشان و خود آنها نزد خداوند دارند به نامهاى حسن و حسين ناميده شدهاند. (1) اى فاطمه! در روز قيامت پدرت به دو حلّه از حلّههاى بهشتى پوشيده مىشود و على را نيز همچنين به دو حلّه از حلّههاى بهشتى مىپوشانند، در آن روز پرچم حمد كه در دست من است به او خواهم سپرد و به جهت كرامتى كه نزد خدا دارد، پيروانم آن روز در زير پرچم او قرار خواهند گرفت. در آن حال منادى اعلام مىكند: اى محمّد! جدّ تو ابراهيم نيكوترين فرد و على برادرت برترين برادر است، اگر خداى جهانيان مرا بخواند، على را نيز با من فرامىخواند و اگر بر زانو بنشينم، على نيز بر زانو خواهد نشست و اگر از كسى شفاعت كنم، على نيز از او شفاعت خواهد نمود و اگر دعايم به اجابت رسد دعاى او نيز اجابت خواهد شد نه تنها در مقام شفاعت، بلكه در سپردن كليدهاى بهشت به افراد نيز، با من همكارى خواهد نمود. اى فاطمه! شادمان باش و بدان كه على و پيروانش در قيامت رستگارند.
وقال : بينما فاطمة جالسة إذ أقبل رسول الله ( صلى الله عليه وآله وسلم ) حتّى جلس إليها فقال : يا فاطمة مالي أراكِ باكية حَزينة ؟ قالت : يا أبي وكيف لا أبكي وتريد أن تفارقني ؟ فقال لها : يا فاطمة لا تبكين ولا تحزنين فلا بدَّ من مفارقتك . قال : فاشتدَّ بكاء فاطمة ( صلى الله عليه وآله وسلم ) ثمَّ قالت : يا أبَه أين ألقاك ؟ قال : تلقيني على تَلَّ الحمد أشفعُ لأُمّتي، قالت : يا أبه فان لم ألقَكَ فقال : تلقيني على الصراط وجبرئيل عن يميني وميكائيل عن يساوي وإسرافيل آخذ بِحُجْزَتي والملائكة من خَلفي وأنا أُنادي : يا ربِّ أُمَّتي أُمّتي هَوِّن عليهم الحساب ! ثم أنْظُرُ يميناً وشمالا إلى أمتي وكل نبي يومئذ مشتغل بنفسه يقول : يا رب نفسي نفسي، وأنا أقول : يا ربِّ أمتي أمتي .
فأول من يَلْحَقُ بي من أمتي يومَ القيمة أنت وعلى والحسن والحسين فيقول الربُّ : يا محمد ! ان أمتك لو أتَوني بذنوب كأمثال الجبال لعفوتُ عنهم، ما لم يشركوا بي شيئاً ولم يوالوا لي عدوّاً .
منصور گويد: روايت ديگر اين است، كه فاطمه عليها السّلام در يكى از روزها كه هالهاى از اندوه بر چهره داشت در گوشهاى نشسته بود، ناگهان رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم نزد او آمد و پهلوى او نشست و از علت اندوه و گريه دخترش پرسيد، فاطمه عليها السّلام عرض كرد: فدايت شوم، با اين كه مىدانم به عالم بقا رحلت خواهى نمود، چگونه گريان نباشم؟ فرمود: دخترم گريان مباش و اندوهى به خود راه مده، چرا كه مرگ امرى حتمى است و ترديدى در آن راه ندارد، با شنيدن اين سخن گريه فاطمه، شدت گرفت، عرض كرد: پدر جانم! پس از مرگ وعده ملاقات در كجاست؟
فرمود: بر تلّ حمد كه نزد پروردگارم از امتم شفاعت مىكنم! عرض كرد: اگر در آن جا ديدار حاصل نشد؟ پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرمود: بر پل صراط در حالى كه جبرئيل در سمت راست، ميكائيل در سمت چپ و اسرافيل دست به دامن من و فرشتگان پشت سرم حركت مىكنند و من خاضعانه عرض مىكنم: پروردگارا! امتم امتم، حساب قيامت را بر آنها آسان گردان، در آن حال به سمت راست و چپ خويش به امّت خود نگاه مىكنم و مىبينم همه پيامبران به خود مشغولاند و مىگويند: خدايا وا نفساه وا نفساه! تنها منم كه وا امّتا وا امّتاه مىگويم و نخستين كس كه از امّتانم به من ملحق مىشود، تو، على، حسن و حسين خواهيد بود. سپس خدايم مىفرمايد: اى محمد، اگر امت تو به ارتفاع كوههاى بلند، گناه داشته باشند مادام كه به من شرك نياورده باشند و در تحت ولايت دشمنانم نباشند، آنها را خواهم بخشيد.
قال : قال : فلمّا سمِعَ الشابُّ هذا مِنّي أمر لي بعشرة آلاف درهم وكساني ثلاثين ثوباً . ثم قال لي : من أين أنت ؟ قلت : من أهل الكوفة . قال : عَرَبيُّ أنت أم مَولى ؟ قلت : بل عربيُّ قال : فكما أقررَتَ عَيني أقررتُ عينك، ثم قال لي : ائتِني غداً في مسجد بني فلان وإياك أن تُخّطِئَ الطريق فذهبت إلى الشيخ وهو جالس ينتظرني في المسجد، فلمّا رآني استقبلني وقال : ما فعل معك أبو فلان ؟ قلت : كذي وكذي، قال : جزاه الله خيراً، جمع الله بيننا وبينهم في الجنة .
فلما أصبحت يا سليمان ركبتُ البَغْلة وأخذتُ في الطريق الذي وصف لي، فلما صرت غير بعيد تشابه علي الطريق، وسمعت إقامة الصّلوة في مسجد، فقلت : والله لَأُصلّيَنَّ مع هؤلاء القوم، فنزلت عن البَغْلة ودخلت المسجد فوجدت رجلا قامته مثل قامة صاحبي، فصِرْتُ عن يمينه .
فلما صرنا في ركوع وسجود إذا عمامته قد رمي بها من خلفه فتفرَّست في وجهه فإذا وجهه وجه خِنزير ورأسه وخلقه ويداه ورجلاه، فلم أعلَمْ ما صَلّيتُ وما قلتُ في صلاتي مُتَفَكِّراً في أمره، وسَلَّم الإمام وتفرَّس في وجهي وقال : أنت أتيت أخي بالأمس فأمر لك بكذا وكذا ؟ قلت : نعم، فأخذ بيدي وأقامَني فلمّا رآنا أهل المسجد تَبِعونا، فقال للغلام : أغلق الباب ولا تَدَعْ أحداً يدخل علينا، ثمَّ ضرب بيده إلى قميصه فنزعه فإذا جسده جسد خنزير .
فقلت : يا أخي ما هذا الّذي أرَى بك ؟ قال : كنتُ مؤذِّن القوم . فكنت كلَّ يوم إذا أصبحتُ ألعَنُ علياً ألف مرَّة بين الأذان والإقامة . قال : فخرجتُ من المسجد ودخلت داري هذه، وهو يوم جمعة، وقد لَعَنْتُه أربعة آلاف مرَّة، ولعنتُ أولاده، فاتّكيتُ على الدُّكّان، فذهب بي النوم فرأيت في مناهي كأنّما أنا بالجَنة قد أقبلت، فإذا عليُّ متّكئ والحسن والحسين معه متَّكئين بعضهم ببعض مسرورين، تحتهم مُصلّيات من نور، وإذا أنا برسول الله (صلى الله عليه وآله وسلم ) جالس، والحسن والحسين قُدّامه وبيد الحسن كأس .
فقال النبي ( صلى الله عليه وآله وسلم ) للحسن : اسقني فشرب، ثمَّ قال للحسين : اسق أباك علياً فشرب، ثمَّ قال للحسين : اسق الجَماعة فشربوا، ثم قال : اسق المتّكئ على الدُّكان فولّى الحسن بوجهه عنّي وقال : يا أبه كيف أسقيه وهو يلعن أبي في كلِّ يوم ألف مرَّة، وقد لعنه اليوم أربعة آلاف مرَّة . فقال النبي ( صلى الله عليه وآله وسلم ) : مالك لعنك الله تلعَنُ علياً وتَشْتِمُ أخي ؟ لعنك الله تَشْتِمُ أولادي الحسن والحسين ؟ ثمَّ بَصَق النبي ( صلى الله عليه وآله وسلم ) فملأ وجهي وجسدي، فانتبهت من منامي ووجدت موضع البُصاق الّذي أصابني من بصاق النبي ( صلى الله عليه وآله وسلم ) قد مُسِخَ كما ترى، وصرت آية للسّائلين .
منصور گفت: آن جوان پس از استماع اين روايت ده هزار درهم و سى دست لباس بمن بخشيد، آنگاه به من گفت: از كجايى؟ گفتم: از كوفه، گفت از نژاد عرب يا از موالى؟
گفتم: از نژاد عرب، گفت: همان گونه كه با ذكر اين حديث خوشحالم نمودى به تو چشم روشنى دادم! سپس آن جوان گفت: فردا در مسجد بنى فلان (مسجد معينى) نزد من بيا، مبادا راه را گم كنى، از آنجا نزد آن شيخ كه در مسجدش انتظارم داشت بازگشتم، او از ديدارم خوشحال شد و مرا در آغوش كشيد و از جريان برادرش پرسيد، در پاسخ هر چه گفته و ديده بودم برايش شرح دادم، گفت: خداوند جزاى خير به او كرامت كند و ما را در بهشت كنار هم قرار دهد.
اى سليمان روز بعد بر مركبم سوار شدم و راه مسجدى را كه آن جوان برايم تعريف كرده بود در پيش گرفتم، هنوز مسافتى را نپيموده بودم كه راه مسجد را گم كردم، در آن بين صداى اذان از مسجدى شنيدم، گفتم: به خدا قسم با اين مردم نماز مىخوانم هر چه بادا باد و از مركبم پايين آمدم و وارد مسجد شدم، در آن حال نظرم، به قامت امام افتاد و او را همانند همان جوان يافتم. در سمت راست او ايستاده و به او اقتدا كردم، همين كه به ركوع يا سجده رفتيم، ناگهان عمامه از سر او افتاد، با تعجب ديدم صورت، دست، پا و سر وى، مانند خنزير بود! از ديدن آن منظره، حالى به من دست داد كه از نماز غافل شدم و نمىدانستم چه مىخوانم و چه مىگويم! و بسيار در امر او متفكر شدم. وقتى نماز به پايان رسيد آن مرد به صورتم نگاه عميقى انداخت، سپس گفت: آيا تو ديروز نزد برادرم نرفته بودى؟ گفتم: چرا، گفت: برادرم مبلغى مال و تعدادى لباس به تو اعطا نكرد؟ گفتم:
چرا و جريان را تا به آخر برايش نقل نمودم، آنگاه دستم را در دست گرفته و با خود مىبرد، چون اهل مسجد ما را ديدند، در پى ما روانه شدند، به غلامش گفت: در را ببند تا كس بر ما وارد نشود، سپس لباس را از تنش بيرون كشيد، ديدم بدنش بدن خنزير است، ديدن اين منظره مرا به وحشت انداخت! با تعجب گفتم: برادر اين چه هيئتى است كه بر تو مىبينم؟ گفت: اين منظره شرحى دارد كه بايد برايت بازگو كنم، من (امام) مؤذن اين مسجد هستم و روزانه بين اذان و اقامه نماز صبح على عليه السّلام را هزار مرتبه لعن مىكردم، در يكى از روزها كه روز جمعه بود و على عليه السّلام و فرزندانش را چهار هزار بار لعن كرده بودم، از مسجد خارج شدم و بر اين دكان كه مىبينى تكيه نمودم، ناگهان خوابم ربود، در عالم رؤيا ديدم كه گويا بهشت در نظرم مجسم شد و ديدم كه على عليه السّلام بر متكاى بهشتى تكيه زده، حسن و حسين با شادمانى و خوشحالى بخصوصى هر يك بر اريكهاى تكيه داشتند و در زير پاى آنها سجادههايى از نور گسترده بود! در آن حال ديدم رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم نشسته و حسن و حسين پيش روى او ايستادهاند و در دست حسن آفتابه و در دست حسين كاسهاى بود، پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم به حسن فرمود: به من آب بده، وى را آب داد، سپس به حسين فرمود: پدرت على را سيراب كن، حسين پدرش را سيراب كرد، دوباره حسن را مأمور نمود، تا به جماعتى كه در آنجا حضور داشتند آب بدهد، سپس فرمود: حسن جانم به مردى كه به اين دكان تكيه داده نيز آب بنوشان! اما حسن روى از من برگردانيد و عرض كرد: پدر جان! چگونه او را آب دهم، با اين كه هر روز پدرم را هزار مرتبه لعن مىكند و امروز بخصوص ما و پدرمان را چهار هزار بار لعن كرده است!! رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم پس از شنيدن اين سخن، با غضب به من نگاه نمود و فرمود: چه باعث شد كه هر روز برادرم على و فرزندانم حسن و حسين را لعن كنى؟ خدا تو را لعنت كند و رحمتش را بر تو روا ندارد! سپس از روى خشم آب دهانش را بر من انداخت چنان كه سراسر بدنم را فراگرفت! در آن هنگام از شدت خوف و وحشت از خواب پريدم و ديدم به هر موضعى كه آب دهان مبارك آن حضرت اصابت كرده مسخ شده، چنان كه مشاهده مىكنى و براى پرسشكنندگان آيتى از آيات غضب الهى شدم و باعث عبرت ديگران گرديدم!
ثم قال : يا سليمان سمعت في فضائل علي ( عليه السلام ) أعجب من هذين الحديثين ؟
يا سليمان حُبُّ علي إيمان وبُغْضُه نِفاق، لا يحبُّ علياً إلاّ مؤمن، ولا يبغضه إلاّ كافر . فقلت : يا أمير المؤمنين الأمان ؟ قال : لك الأمان، قال، : قلت : فما تقول يا أمير المؤمنين في مَنْ قتل هؤلاءِ ؟ قال : في النّار لا أشكُّ، فقلت : فما تقول فيمن قَتَل أولادهم وأولاد أولادهم ؟
قال : فَنكَّسَ رأسه ثم قال : يا سليمان المُلْكُ عَقيمٌ، ولكن حَدِّث عن فضائل علي بما شئت . قال : فقلت : فمن قتل ولده فهو في النّار ! قال عمرو بن عُبَيد : صدقت يا سليمان الويل لمن قَتل ولده، فقال المنصور : يا عمرو أشهد عليه أنّه في النّار، فقال عمرو : وأخبرني الشيخ الصدق - يعني الحسن - عن أنس أنَّ من قتل أولاد على لا يشمُّ رائحة الجنّة
قال : فوجدت أبا جعفر وقد حمض وجهه، قال : وخرجنا فقال أبو جعفر : لولا مكان عمرو ما خرج سليمان إلاّ مقتولا .
سپس منصور گفت: اى سليمان! آيا در فضايل على عليه السّلام مانند اين دو حديث، روايتى به خاطر دارى؟! اى سليمان! دوستى على عليه السّلام ايمان محض و دشمنى و عداوت با او به تنهايى نفاق مىباشد، چرا كه هرگز على عليه السّلام را دوست نمىدارد مگر مؤمن پاك و خالص و او را دشمن نمىدارد مگر كافر خبيث و زيانكار. سليمان گويد گفتم: اى امير المؤمنين! در پيرامون اين دو حديث اعجابانگيز، سؤالى به خاطرم آمده آيا در امانم كه از شما پرسش نمايم؟ گفت: آرى، گفتم: نظر شما در باره كسانى كه على عليه السّلام و اولادش را به قتل رساندند چيست؟ گفت: در آتش قهر الهى معذّب هستند و در اين عقيده ترديدى نيست! گفتم:
در باره كسانى كه اولاد اينها و اولاد اولادشان را كشته باشند، نظرتان چيست؟ با شنيدن اين سخن سر را بزير افكند و جوابى سربسته داد و گفت: اى سليمان! الملك عقيم- يعنى حكومت و ملك نازاست، اما اى سليمان با توجه به آنچه كه گفتم: هر قدر از فضايل على را كه به خاطر دارى بازگو كن [كه در اين راستا، گزندى به تو نخواهد رسيد].
المالكي، علي بن محمد بن محمد بن الطيب بن أبي يعلى بن الجلابي، أبو الحسن الواسطي المالكي، المعروف بابن المغازلي (متوفاي 483 هـ ) مناقب علي بن أبي طالب ( ع )، ص 236
اين روايت را خوارزمي نيز در كتاب «مناقب» با اين سند نقل كرده است:
279 - أخبرنا الشيخ الامام برهان الدين أبو الحسن علي بن الحسين الغزنوي بمدينة السلام في داره، سلخ ربيع الأول من سنة أربع وأربعين وخمسمائة أخبرنا الشيخ الإمام أبو القاسم إسماعيل بن أحمد بن عمر بن أبي الأشعث السمرقندي، أخبرنا أبو القاسم إسماعيل بن مسعدة الإسماعيلي في شعبان سنة اثنتين وتسعين وأربعمائة أخبرنا أبو القاسم حمزة بن يوسف السهمي - الرجل الصالح - أخبرنا أبو أحمد عبد الله بن عدي بن عبد الله بن محمد الحافظ، أخبرنا أبو علي الحسين بن عفير بن حماد بن زياد العطار بمصر، حدثنا أبو يعقوب يوسف بن عدي بن زريق بن إسماعيل الكوفي التيمي، حدثنا جرير بن عبد الحميد الضبي حدثني سليمان بن مهران الأعمش قال : ...
الموفق ابن احمد بن محمد المكي الخوارزمي (متوفاي 568هـ)، المناقب، ص 284، تحقيق : الشيخ مالك المحمودي - ناشر : مؤسسة النشر الإسلامي التابعة لجماعة المدرسين بقم المشرفة، چاپ : الثانية 1414
اين روايت را شيخ صدوق در كتاب «امالي» خود با چهار سند ذيل نقل كرده است:
2 حَدَّثَنَا أَحْمَدُ بْنُ الْحَسَنِ الْقَطَّانُ وَ عَلِيُّ بْنُ أَحْمَدَ بْنِ مُوسَى الدَّقَّاقُ وَ مُحَمَّدُ بْنُ أَحْمَدَ السِّنَانِيُّ وَ عَبْدُ اللَّهِ بْنُ مُحَمَّدٍ الصَّائِغُ رَحِمَهُ اللَّهُ قَالُوا حَدَّثَنَا أَبُو الْعَبَّاسِ أَحْمَدُ بْنُ يَحْيَى بْنِ زَكَرِيَّا الْقَطَّانُ قَالَ حَدَّثَنَا أَبُو مُحَمَّدٍ بَكْرُ بْنُ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ حَبِيبٍ قَالَ حَدَّثَنِي عَلِيُّ بْنُ مُحَمَّدٍ قَالَ حَدَّثَنَا الْفَضْلُ بْنُ الْعَبَّاسِ قَالَ حَدَّثَنَا عَبْدُ الْقُدُّوسِ الْوَرَّاقُ قَالَ حَدَّثَنَا مُحَمَّدُ بْنُ كَثِيرٍ عَنِ الْأَعْمَشِ
وَ حَدَّثَنَا الْحُسَيْنُ بْنُ إِبْرَاهِيمَ بْنِ أَحْمَدَ الْمُكَتِّبُ رِضْوَانُ اللَّهِ عَلَيْهِ قَالَ حَدَّثَنَا أَحْمَدُ بْنُ يَحْيَى الْقَطَّانُ قَالَ حَدَّثَنَا بَكْرُ بْنُ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ حَبِيبٍ قَالَ حَدَّثَنِي عَبْدُ اللَّهِ [عُبَيْدُ اللَّهِ] بْنُ مُحَمَّدِ بْنِ بَاطَوَيْهِ [نَاطَوَيْهِ] قَالَ حَدَّثَنَا مُحَمَّدُ بْنُ كَثِيرٍ عَنِ الْأَعْمَشِ
وَ أَخْبَرَنَا سُلَيْمَانُ بْنُ أَحْمَدَ بْنِ أَيُّوبَ اللَّخْمِيُّ فِيمَا كَتَبَ إِلَيْنَا مِنَ أَصْبَهَانَ قَالَ حَدَّثَنَا أَحْمَدُ بْنُ الْقَاسِمِ بْنِ مُسَاوِرٍ الْجَوْهَرِيُّ سَنَةَ سِتٍّ وَ ثَمَانِينَ وَ مِائَتَيْنِ قَالَ حَدَّثَنَا الْوَلِيدُ بْنُ الْفَضْلِ الْعَنَزِيُّ [الْعَتَرِيُ] قَالَ حَدَّثَنَا مَنْدَلُ بْنُ عَلِيٍّ الْعَنَزِيُّ [الْعَتَرِيُ] عَنِ الْأَعْمَشِ
وَ حَدَّثَنَا مُحَمَّدُ بْنُ إِبْرَاهِيمَ بْنِ إِسْحَاقَ الطَّالَقَانِيُّ قَالَ حَدَّثَنِي أَبُو سَعِيدٍ الْحَسَنُ بْنُ عَلِيٍّ الْعَدَوِيُّ قَالَ حَدَّثَنَا عَلِيُّ بْنُ عِيسَى الْكُوفِيُّ قَالَ حَدَّثَنَا جَرِيرُ بْنُ عَبْدِ الْحَمِيدِ عَنِ الْأَعْمَشِ
وَ زَادَ بَعْضُهُمْ عَلَى بَعْضٍ فِي اللَّفْظِ وَ قَالَ بَعْضُهُمْ مَا لَمْ يَقُلْ بَعْضٌ وَ سِيَاقُ الْحَدِيثِ لِمَنْدَلِ بْنِ عَلِيٍّ الْعَنَزِيِّ عَنِ الْأَعْمَشِ قَالَ بَعَثَ إِلَيَّ أَبُو جَعْفَرٍ الدَّوَانِيقِيُّ فِي جَوْفِ اللَّيْلِ أَنْ أَجِبْ قَالَ فَقُمْتُ مُتَفَكِّراً فِيمَا بَيْنِي وَ بَيْنَ نَفْسِي وَ قُلْتُ مَا بَعَثَ إِلَيَّ أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ فِي هَذِهِ السَّاعَةِ إِلَّا يَسْأَلُنِي عَنْ فَضَائِلِ عَلِيٍّ ع لَعَلِّي إِنْ أَخْبَرْتُهُ قَتَلَنِي قَالَ فَكَتَبْتُوَصِيَّتِي وَ لَبِسْتُ كَفَنِي وَ دَخَلْتُ عَلَيْ...
.... فَحَدِّثْنِي بِحَدِيثٍ فِي فَضَائِلِ عَلِيِّ بْنِ أَبِي طَالِبٍ ع قَالَ فَقُلْتُ أَخْبَرَنِي أَبِي عَنْ أَبِيهِ عَنْ جَدِّهِ قَالَ كُنَّا قُعُوداً عِنْدَ النَّبِيِّ ص إِذْ جَاءَتْ فَاطِمَةُ ع تَبْكِي بُكَاءً شَدِيداً فَقَالَ لَهَا رَسُولُ اللَّهِ ص مَا يُبْكِيكِ يَا فَاطِمَةُ قَالَتْ يَا أَبَتِ عَيَّرَتْنِي نِسَاءُ قُرَيْشٍ وَ قُلْنَ إِنَّ أَبَاكِ زَوَّجَكِ مِنْ مُعْدِمٍ لَا مَالَ لَهُ فَقَالَ لَهَا النَّبِيُّ ص لَا تَبْكِينَ فَوَ اللَّهِ مَا زَوَّجْتُكِ حَتَّى زَوَّجَكِ اللَّهُ مِنْ فَوْقِ عَرْشِهِ وَ أَشْهَدَ بِذَلِكِ جَبْرَئِيلَ وَ مِيكَائِيلَ وَ إِنَّ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ اطَّلَعَ عَلَى أَهْلِ الدُّنْيَا فَاخْتَارَ مِنَ الْخَلَائِقِ أَبَاكِ فَبَعَثَهُ نَبِيّاً ثُمَّ اطَّلَعَ الثَّانِيَةَ فَاخْتَارَ مِنَ الْخَلَائِقِ عَلِيّاً فَزَوَّجَكِ إِيَّاهُ وَ اتَّخَذَهُ وَصِيّاً فَعَلِيٌّ أَشْجَعُ النَّاسِ قَلْباً وَ أَحْلَمُ النَّاسِ حِلْماً وَ أَسْمَحُ النَّاسِ كَفّاً وَ أَقْدَمُ النَّاسِ سِلْماً وَ أَعْلَمُ النَّاسِ عِلْماً وَ الْحَسَنُ وَ الْحُسَيْنُ ابْنَاهُ وَ هُمَا سَيِّدَا شَبَابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ وَ اسْمُهُمَا فِي التَّوْرَاةِ شَبَّرُ وَ شَبِيرٌ لِكَرَامَتِهِمَا عَلَى اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ...
الصدوق، ابوجعفر محمد بن علي بن الحسين (متوفاى381هـ)، الأمالي، ص: 436، تحقيق و نشر: قسم الدراسات الاسلامية - مؤسسة البعثة - قم، الطبعة: الأولى، 1417هـ.
نتيجه گيري:
رسول خدا صلي الله عليه وآله با عبارات مختلف، امير مؤمنان عليه السلام را نخستين مسلمان و مؤمن معرفي كرده و جمعي از صحابه و تابعين اين روايت را از رسول خدا با اسناد معتبر نقل كرده كه در كتابهاي معروف و معتبر اهل سنت آمده است. و در نهايت ثابت ميشود كه ايشان نخستين مسلمان است نه افراد ديگر.
نظرات شما عزیزان: